بی مهررخت روز مرا نور نمانده ست
وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست
میرفت خیال تو ز چشم من ومیگفت
هیهات ازین گوشه که معئور نمانده ست
وصل تو اجل راز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نمانده ست
صبر است مرا جاره هجران تو ولیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نمانده ست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت بخنده
ماتم زده را داعیه سور نمانده ست
:: برچسبها:
حافظ,